کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

اولین مروارید

کیان عزیزم دو روزی بود که غذاهایی که مامانی برات درست میکردو نمیخوردی و حتی اجازه نمیدادی قاشق را طرف دهن کوچولوت بیارم و من فکر میکردم غذاهاتو دوست نداری ولی امروز صبح وقتی خواستم بهت آب بدم فنجونت گفت تق و من فهمیدم که اولین مروارید پسرم روی لثه پایینش در اومده ولی هرکاری کردم نذاشتی دستمو بکنم تو دهنت تازه لباتم گرفتی تا دهنتو نبینم. فکر کردم همین یکدونه در اومده ولی وقتی شب می خواستم قطره آهنتو بدم و تو هم مثل همیشه داشتی گریه میکردی و سرسری برای اینکه نخوری دیدم که روی لثه بالاتم دو تا مروارید خوشگل جوونه زده. ولی نه دوتا دندون جلوت بلکه دوتا کناریهاش. خیلی خنده داره مامان که اول دوتا کناریهاش در بیاد. عزیزم مبارکت باشه. تو خیلی پس...
30 ارديبهشت 1391

زیباترین هدیه

پسر عزیزم امروز(٢٨.٢.٩١)، زیباترین و بهترین هدیه دنیا را از تو گرفتم. امروز قلبم لرزید، امروز برای اولین بار تو منو مامان صدا کردی. مامان فدای اون صدای مهربونت بشه. کاش میدونستی که چه هدیه زیبایی به مامانی دادی. امروز با تمام وجود احساس کردم مادرم. امروز از همیشه خوشحال ترم. ممنون پسر گلم.ممنون. چون میدونی تا میگی ذوق میکنم هی تکرار میکنی و خودت غش غش می خندی. نمیدونم چرا ولی امروز برای همه مامانهای منتظر دعا کردم و از خدا خواستم که یک فرشته کوچولو به همشون هدیه بده تا مامان صداشون کنه. خدایا ممنونم ازت. ...
28 ارديبهشت 1391

اولین خرید بابا

مامانی دیشب بابا مجید برای اولین بار برای پسر گلش کادو خرید. دوتا کلاه خوشمل. کلاه های سیسمونیت برات کوچولو شده بود و مامانی و خاله مهدیس هرچی گشتیم کلاه خوشگل برات پیدا نکرده بودیم.ولی بابا مجید دوتا خوشگل برات خریده که هردو هم اندازته پسری. نمی دونم چرا ولی همیشه از اینکه بابای نی نی تنها بره بیرون و برای نی نی خرید کنه خوشم می اومد و دیروز واقعاً ذوق کردم. احساس خوبی بهم دست میده انگار حس میکنم توی این خریدهای مردونه یک عالمه عشق وجود داره . مرسی بابا مجید پسری الان که دارم وبلاگتو می نویسم تو خوابی و شاید بهتره بگم غش کردی. امروز مامان و بابا کار اداری طولانی داشتند و مامان جون هم تهرانه و برای همین شما را بردیم از صبح...
26 ارديبهشت 1391

روز مادر

  کیان عزیزم امروز برای تو نمی نویسم، امروز برای کسی می نویسم که اومدن تو باعث شد خیلی خیلی بیشتر دوستش داشته باشم و یا شاید بهتره بگم مدل دوست داشتنم عوض شد. حالا دیگه یک جور دیگه بهش نگاه میکنم، دیگه حاضرم هرکاری برای خوشحالیش بکنم. حالا معنی همه سخت گیریها، نه گفتن ها، اضطرابها و نگرانیهاش را می فهمم. حالا میدونم که چه شبها و روزهایی به خاطر من از خوابش گذشته، میدونم برای دیدن یک لبخند روی لبهای من حاضر بوده از همه دنیاش بگذره، میدونم که برای خوردن یک قاشق بیشتر غذام حاضر بوده هر کاری بکنه، میدونم چطور با همه وجودش نگرانم بوده و میدونم که بارها و بارها از خدا خواسته مریضی من مال اون باشه و من سالم باشم. حالا میدونم برای آرومشد...
23 ارديبهشت 1391

گردش یکروزه

مامانی امروز روز تعطیل بود و با بابا مجید و دوستهای خانوادگیمون رفتیم بیرون، ایندفعه رفتیم به سمت جنوب اصفهان و منطقه سمیرم. رفتیم باغ سیب دوست بابا و تا عصر اونجا بودیم. شما هم پسر خوبی بودی. تا ظهر بیدار بودی و شیطونی میکردی، مامانی بهت هندونه داد که خیلی دوست داشتی، فکر کنم شکوفه هم دوست داشتی بخوری ولی مامانی نذاشت. مامان بد!  وقتی می خواستیم ناهار بخوریم شما خوابیدی! خیلی وقت شناسی پسری. بعد از ظهر بیدار شدی و دوباره بازی و شیطونی. خیلی هم ناپرهیزی کردیم، مامان بهت شیرینی هم داد و تازه توی راه برگشت که بستنی خوردیم شما هم اولین بستنی قیفی زندگیتو خوردی. قول بده به مامان جون و خانم دکترت نگی، باشه؟ مادر جون اشکالی نداره چون اون...
22 ارديبهشت 1391

عکس و خاطره

پسری بعضی وقتها هیچ اتفاق خاصی نمی افته ولی همون اتفاقات روزمره خودش برای آدم خاطره میشه. مامانی میخواد چند تا عکس برات بذاره. دیگه توی تختت بلند میشی، میشینی و لبه تختو میگیری و خب صد البته که می خوری! کم کم باید لبه تختتو ببرم بالا و منتظر بمونم تا روزی که توی تختت بایستی و لبه تختتو بگیری. دیگه توی وان نوزادیت خیلی نمی مونی و خودتو بلند میکنی و مامان باید تند بشورتت و بعد بذارتت توی وان بزرگت تا خودت بشینی و بازی کنی. البته هنوز جرات نداره که نگیرتت. اصرار داری که آب را از لبه فنجون بخوری و نتیجش اینی میشه که می بینی. تمام جلوی لباستو خیس میکنی داری از خواب میمیری،  چشماتو میمالی، ولی بازم حاضر نیستی بیای تا ل...
16 ارديبهشت 1391

خداحافظی با گهواره

پسر مامان تقریباً از اوایل ٥ ماهگی مامان شما را برد تو اتاق خودت و توی تخت خودت خوابیدی و از اونموقع گهوارت کنار اتاقت نقش دکور را داشت ولی مامانی فکر کرد اینطوری هم کثیف میشه و هم فضا اشغال میکنه و وقتی تو بخوای چهاردست و پا بری بهش گیر میکنی برای همین امروز تصمیم گرفت بسته بندیش کنه و ببره خونه مادر جون. اینا عکسهای خداحافظی تو با گهوارته. عزیزم باورم نمیشه که اینقدر بزرگ شده باشی.اوایل که می خوابیدی توی گهوارت گم میشدی و حالا تقریباً اندازه گهواره ای مامانی قدتم بلند شده و پاهات رسیده به آخر گهواره دیگه تو گهواره گریه نمی کنی داری و حرف میزنی البته به زبون خودت دیگه حتی بلند میشی و می شینی دیگه...
14 ارديبهشت 1391

گردش یک روزه

عزیز مامان دوباره بهار شده و همه جا سبز و قشنگ و تفریحهای یکروزه خیلی خیلی لذت بخشه. مخصوصاً که امسال تو عزیز مامان هم همراهمونی. عزیزم ٤ شنبه تعطیل بود و با دوستهای خانوادگیمون رفتیم سمت غرب اصفهان و منطقه فریدون شهر. بابا مجید برامون اونجا ویلا گرفته بود ولی راستشو بخوای کلاً دو ساعت هم توی ویلا نموندیم و ترجیح دادیم توی طبیعت بکر روزمونا سر کنیم. عکسهای خوبی ازت ندارم چون جاهای خوشگلش مثل دشت لاله های واژگون شما لالا بودید تو ماشین و دلمون نیومد که بیدارت کنیم. کلاً نمیدونم چرا ولی فکر کنم به خاطر هوای خنک و تمیزی که بود تو بیشتر روز را خواب بودی. بیدار میشدی نیم ساعت بازی میکردی و دوباره می خوابیدی. فکر کنم هیچ روزی توی زندگیت ح...
7 ارديبهشت 1391

تولد مامان جون

مامانی بازم تولد! یکم توی بهار سرمون شلوغه عزیزم. اول تولد بابا مجیده و بعد تولد مامان جون.البته تمام نمیشه ها بازم تا اخر بهار تولد داریم. تولد مامان جون ٣ روز بعد از تولد بابا مجیده. یعنی اول اردیبهشت، که امسال جمعه بود. عصر رفتیم خونه مامان جون و تا شب اونجا بودیم. تو هم که اخر شیطونی: یکدونه عکس صاف نداری، همش دلا شدی تا دستو بکنی توی کیک و شایدم کیکو برداری بکنی تو دهنت. من چطوری میتونم برای تو تولد بگیرم؟؟؟؟؟ وقتی هم که کارد کیکو دیدی مجبورمون کردی بدیمش بهت تا بخوریش و اینم از کادوی مامان جون که خاله براش خریده بود بالاخره اینقدر شیطونی کردی که تبعید شدی توی روروئکت، تازه زبونم در میاری! این جز...
1 ارديبهشت 1391

اولین پارک گردی

کیان مامان ما ساکن شهر اصفهانیم و شهرمون بیشترین زیباییشو مدیون رودخانه زاینده روده که از وسطش میگذره. تمام حاشیه رودخونه پارکه و خیلی خیلی هم خوشگله. خونه ما هم خیلی به رودخونه و پارک نزدیکه ولی چون تو متولد شهریوری و خیلی زود پاییز و زمستون شد و مامان جون هم حسابی مامان را ترسونده بود که باید مواظب نی نی باشه تا اون سرما نخوره مامانی تو این ٧ ماه اصلاً شمارو پارک نبرده بود. البته شاید هم دلیلش این بود که چند سال اخیر به خاطر کمبود آب، رودخونه را از پشت سد می بندند و تبدیل به یک جاده خاکی عریض شده که فقط برای عید نوروز بازش می کنند . در هر صورت چون هوا این دو روزه خیلی خیلی گرم و خوب شده و آب رودخونه هم جاریه با بابایی تصمیم گرفتیم ب...
26 فروردين 1391